آبشار؛
رودخانه ای ایستاده.
سرگردانند
بین رفتن و ماندن
هیچکس دمپایی ها را جفت نمی کند.
به حرمت
نان و نمکی که با هم خوردیم،
نان را تو ببر
که راهت بلند است
و طاقتت کوتاه ...
نمک را بگذار برای من
می خواهم
این زخم
تا همیشه تازه بماند.
در جهان دیگر
آیا دیگر نخواهم بود
یا به یاد خواهم آورد
آخرین دیدارمان را؟
آمدنت
آغازِ پایان است
بی تو
تقویم ناتمام می ماند
سال از نفس می افتد
اسفند جان
چشم های مرا داری
و دست ها و پیشانی مرا...
همه می خواهند از تو بگذرند
تا به فصل تازه برسند!